هستي جونهستي جون، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

فرشته آسموني

چشماي من خواب چشاتو ديده

غم از دلم با ديدنت پريده

ناز نگات اي همه هستي من

دوستت دارم اي از خدا رسيده...

روزها ميگذرد...

سلام فرشته من. خيلي شبها خوابم نميبره و فكر ميكنم، به تو و بزرگ شدن تو. انگار همين ديروز بود كه به دنيا اومدي. گذشت و گذشت  و  بزرگ  شدي. يكسال و حالا دومين بهار زندگيت رو هم پشت سر گذاشتي.  عزيز دلم! ميترسم از سرعت و بي مهري زمونه... چقدر زود ميگذره و به من فرصت خوب نفس كشيدنت رو نميده. دقيقا روز تولد دوسالگيت بود كه از شير گرفتمت، آخ كه چقدر سخت بود و اشك ريختم و تو فقط صبوري كردي و  خيلي  خوب كنار  اومدي. عزيزم ببخش منو بخاطر دوسالي كه با اشك و آه بهت شير دادم و تو هميشه شريك غصه ها و گريه هام بودي.  ببخش منو و سرنوشتم رو كه حتي نتونست...
29 ارديبهشت 1394

دوسالگي

                                                                                                                                                            تو را دلم سروده است برای لحظه های من تمام زندگانیم شکوه روزگار من تو برترین قصیده ...
18 فروردين 1394

این روزهای هستی

                 دختر عزیزم بسلامتی یک سال و نیمگیت رو پشت سر گذاشتی. تو این مدت خیلی تغییر کردی و ماشالا بزرگتر شدی. به لطف خدا 12 تا دندون درآوردی. از سینه خیز به چهار دست و پا رفتن رسیدی و حالا ماشالا بدو بدو میکنی. تو مرداد ماه به لظف خدا برای بار دوم شدی زائر حرم امام رئوف که خیلی اونجا خوب بودی و اصلا ما رو اذیت نکردی. واکسن هجده ماهگیت رو هم زدیم و همونجوری که انتظار داشتیم سه روز کامل تب کردی و لنگ لنگان راه میرفتی (درباره واکسن هجده ماهگی شنیده بودم که سخت ترین واکسنه و بچه ها رو خیلی اذیت میکنه)، اما به لطف خدا بعد از سه روز دوباره خوب خوب شدی. صدای چندتا از ح...
18 آبان 1393

به یادت داغ بر دل می نشانم...

                                                                               این روزها تمام بدنم درد میکند، استخوانهایم انگار که شکسته اند. این روزها بدون تو میگذرند اما به سختی نفس نکشیدن. این روزها دستی به مهربانی دستهایت و آغوشی به گرمی آغوشت نیست  و حالا خوب میفهمم معنی یتیمی را و چه سخت است تحمل این همه درد...   * اینجا جایی است برای نوشتن از خاطرات، خاطرات خوب و به یادموندنی. اما این بار می نویسم از ت...
20 مهر 1393

ده ماهه من!

  عشق كوچولوي مامان فقط ده ماه داره. عشق كوچولوي مامان اين روزها با صداي بلند قهقه ميزنه. عشق كوچولوي مامان سينه خيز ميره انگار كه يه عمر سرباز بوده. عشق كوچولوي مامان هنوزم فقط دوتا شكوفه سيب داره. عشق كوچولوي مامان با صداي يك و دو و سه مامان با روروئك بدو بدو ميكنه. عشق كوچولوي مامان دالي بازي ميكنه با مامان. عشق كوچولوي مامان غذا ميخوره، بَه ميخوره... عشق كوچولوي مامان دس دسي ميكنه. عشق كوچولوي مامان لباشو غنچه ميكنه و چين ميندازه تو بينيش و خودشو لوس ميكنه. عشق كوچولوي مامان دَدََ ميگه. عشق كوچولوي مامان اولين برف زندگيش رو تو اين روزها ديده. عشق كوچولوي مامان! تمام دلخوشي&z...
20 بهمن 1392

نه ماهگي هستي جون

  سلام به فرشته كوچولوي مامان و بابا.  اومدم تا برات از نهمين ماهگردت بنويسم. اول از همه بگم كه دومين دندونت (دندون پيشين پايين سمت راست) هم سه روز بعد از اولي (92/09/27) در اومد و مامان جون زحمت كشيد و برات آش دندوني پخت. خودتم ازش خوردي و خيلي  خوشت اومده بود. تو اين ماه ياد گرفتي سينه خيز بري و از اونجايي كه به هدفت ميرسي انگار ديگه تصميم نداري چهار  دست و پا بري. ديگه اينكه ياد گرفتي با نفس نفس زدن‌هاي پشت سر هم جلب توجه كني و با صداي بلند بَ بَ بَ  ميگي. تو مدتي كه بابا به خاطر امتحاناش بيشتر خونه بود و درس مي‌خوند شديدا بهش وابسته شدي و  ...
20 دی 1392

اولين مرواريد فرشته كوچولو

    سلام جوجه كوچولوي مامان. مي‌خوام برات يه قصه بگم: يكي بود يكي نبود، غير از خداي مهربون هيچ كس نبود.... هستي جوني بي‌حوصله بود. لثه‌ش درد مي‌كرد و دوست داشت همه چي رو گاز بگيره و خيلي خيلي كلافه  بود. چند شبي بود كه بد مي‌خوابيد و نق و نوق زياد مي‌كرد. تا اينكه يه روز مامان داشت با   فنجون به  هستي  آب مي‌داد كه يه دفعه يه چيزي جينگي كرد. مامان دوباره گوش داد... جينگ جينگ... بللله يه مرواريد خوشگل تو دهن هستي جوونه زده بود.     سلام سلام صد تا سلام   من اومدم با دندونام مي‌خوام نشونتون بدم    ...
24 آذر 1392

هفت و هشتمين ماهگرد هستي جون

سلام عزيز دلم. روزها داره تند تند ميگذره و شما هر روز بزرگتر ميشي. ماماني دلم براي اين روزهات تنگ ميشه. كاش زمان متوقف ميشد و من حسابي از اين روزهات، از شيرين كاريهات، از بوي تنت و ... لذت ميبردم. از شروع ماه هفتم بردمت درمانگاه و قرار شد ديگه شروع كنم به غذا دادن به شما كه اولين غذات  فرني بود اما زياد استقبال نكردي . بعد از اون حريره بادوم و سوپ برات پختم كه خدا رو شكر  خوشت اومد و خوردي. همزمان با غذا خور شدنت بايد بهت قطره آهن ميدادم كه هر بار بعد  از  خوردنش  حالت بد ميشد و همش رو بالا مي‌اوردي و ديگه دهنت رو ميبستي و  حتي شير هم  نمي‌خوردي ...
3 آذر 1392