اسم قشنگت...
صداي پاي بهار مياد و تا اومدن بهار زندگي ما هم چيزي نمونده. كمتر از يك ماه ديگه زندگي سه
نفرمون انشالا بهاري بهاري ميشه. فرشتهاي قدم به خونمون ميزاره كه مطمئنا بوي بهشت
ميده.
هنوزم باورم نميشه كه هشت ماه رو لحظه به لحظه با وجود يه فرشته تو دلم گذروندم... خدايا
شكرت.
دوازدهم آذر ماه بود كه فهميديم خدا بهمون يه دختر كوچولو داده.
تا آخر عمرم فراموش نميكنم روزهاي قشنگ با تو بودن رو.
اون لحظهاي كه خبر دختر بودنت رو به بابايي دادم و هر دومون كلي ذوق كرديم به خاطر وجود
شما.
روزهايي كه برات شعر خونديم و قربون صدقهات رفتيم؛ يه دختر داريم...
روزهايي كه هر دومون غرق رويا ميشديم براي شما.
روزهايي كه از صبح باهات حرف ميزدم و آرزوهام رو برات ميگفتم.
روزهايي كه برات با صداي بلند قرآن ميخوندم و آرزوهاي خوب برات ميكردم.
روزهايي كه كلي اسم مينوشتيم رو يه كاغذ و ساعتها بهشون فكر ميكرديم تا برات يه اسم
قشنگ انتخاب كنيم.
همزيستي دو نفرمون روزهاي آخرش رو ميگذرونه و آخ كه چقدر دلم براي تكون خوردنها و ورجه
وورجه كردنهات تنگ ميشه.
حالا ديگه انتظارم يه جور ديگه شده. ديگه منتظرم تا روي ماهت رو ببينم.
منتظر اون روزي هستم كه به لطف خدا سالم بياي تو بغلم و بهت بگم خوش اومدي به اين
دنيا هستي من.