به یادت داغ بر دل می نشانم...
این روزها تمام بدنم درد میکند، استخوانهایم انگار که شکسته اند. این روزها بدون تو میگذرند اما به سختی نفس نکشیدن. این روزها دستی به مهربانی دستهایت و آغوشی به گرمی آغوشت نیست و حالا خوب میفهمم معنی یتیمی را و چه سخت است تحمل این همه درد...
* اینجا جایی است برای نوشتن از خاطرات، خاطرات خوب و به یادموندنی. اما این بار می نویسم از تلخی روزهایی که بی تو میگذرد. شاید هستی هیچ وقت این روزها و این عکس رو به یاد نیاره... شاید هیچ وقت دلیل وقفه طولانی و سر نزدن به اینجا رو نتونه درک کنه، اما میخوام بگم که بدونه باباجون خیلی دوستش داشت و بهش میگفت «هستی بابا
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی