دختر عزيزم...
سلام عشق كوچولوي من. خوبي عزيزم؟
اومدم با سه تا خبر خوب برات:
اول از همه اينكه به لطف خدا بيست هفته از بارداري رو با هم پشت سر گذاشتيم، اين يعني اينكه نصف راه رو با هم گذرونديم و نيمه دوم راه در پيشه كه انشالا اونم به كمك خدا به خوبي و خوشي ميگذره.
خبر دوم اينكه ديروز وقت سونو آنومالي (سلامت جنين) داشتم. از شب قبلش خيلي استرس داشتم و خوب نتونستم بخوابم. صبح با عمه جون رفتيم مركز سونوگرافي كه خيلي شلوغ بود و نفر ششم بودم. تا نوبتمون برسه انگار يه قرن طول كشيد. حدود ساعت ده نوبتم شد و رفتم تو اتاق و خانم دكتر شروع كرد به كار. چند دقيقه اول هيچي نگفت و من قلبم داشت از كار ميفتاد بعد از تقريبا پنج دقيقه شروع كرد به توضيح دادن كه قلب سالمه، معده و مثانه مشاهده شد، مايع آمونياك نرمال و ....
با هر كلمهاي كه خانم دكتر ميگفت من فقط خدا رو شكر ميكردم و اشك تو چشمام جمع شده بود .
و خبر سوم اينكه لحظه آخر خانم دكتر گفت مباركه خدا بهتون يه دختر داده كه ديگه نتونستم خودم رو كنترل كنم و اشكهام همينجوري ميريخت و خدا رو شكر ميكردم. ماماني جون واقعا برامون فرق نميكرد كه شما دختر باشي يا پسر اما همين كه سالم بودي براي من به اندازه يه دنيا بود از مطب كه اومدم بيرون بلافاصله زنگ زدم به بابايي و خبر رو بهش دادم اونم خيلي خوشحال شد عزيزم
تو راه برگشتن هم عمه جون رفت و براي شما گل سر و كش مو خريد. الهي قربونت برم دختر قشنگم. فقط خدا كنه به بچگيهاي مامان نري و مو داشته باشي تا گل سرهاي خوشگلت رو بتوني بزني به موهات. دست عمه جون هم درد نكنه كه زحمت كشيده
خلاصه ديروز يكي ديگه از بهترين روزهاي عمرم بود. خيلي خيلي دوستت دارم عزيزم و از خدا ميخوام مثل هميشه مواظب و محافظت باشه.